مهربانی |
دست نوشته ای از شهید تیغ کار - سری 2 تدارکات گردان را باد برد و من هم به کمک ایشان چادرشان را درست کردیم و بعد گونی تحویل گرفتم ، دیدم باران گرفت و من هم با عجله در زیر باران به سوی چادرمان رفتم ، بمحض اینکه رسیدم دیدم هنوز یکی از بچه ها چادر را گرفته بود خودم را به او رساندم ، با لباسهای خیس لوازم را از زیر چادر بیرون آوردیم و به چادر پهلویی سپردیم و چادر را گذاشتیم زمین و من رفتم یک دست لباس کامل از تدارکات گروهان گرفتم ولی سرما را خورده بودم و تا سه روز تمام غذا نمی خوردم و پرهیز می کردم و پیش خود گفتم حالا که چیزی نمی خورم پس چرا روزه نگیرم و روزه گرفتم دیدم حالم بهتر شد. حسن مشیری و علی مشتاق و احمد نور الدینی بر سر آن کوه رفتیم و با هم صحبت کردیم و حال که از چادر بیرون می آیم برای یک لحظه چشمم به آن کوه می خورد و به یاد برادر شهید علی مشتاق می افتم و وقتی به پشت سرم نگاه میکنم گورهان المهدی را می بینم و به یاد برادر شهید امیر آبزاده می افتم که یک زمانی امیر و علی پیش ما بودند . آری فردا هم نمی دانیم چه کسی خواهد رفت و من وقتی به آن تپه نگاه می کنم بغض گلویم را می گیرد و به یاد آن برادران می افتم و با خود می گویم که چه روزهایی را با هم گذراندیم خوشا به حال آنها که رفتند و چراغ محفل را روشن کردند پس بیایم بسوزیم تا بسازیم . [ جمعه 90/11/14 ] [ 9:17 عصر ] [ مهربان ]
|
FreeCod Fall Hafez |